سایناساینا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

ساینا تمام زندگی و دنیای من و بابایی

بدون عنوان

کیک زنبور دخملم http://www.upload.ninifa.ir/images/030aw4rsy1k3ud1q7el.jpg   یه شعر برای پرنسس کوچولوی من http://www.upload.ninifa.ir/images/w2jjg1rp2cq1opx6qmk.jpg نفس من ، ساینا http://www.upload.ninifa.ir/images/mnkv4dhkcpewfvh67x2e.jpg http://www.upload.ninifa.ir/images/40xifk0l2h33hgo6emhu.jpg http://www.upload.ninifa.ir/images/bje30t4rosmxts30tawe.jpg اینم میز عصرونه http://www.upload.ninifa.ir/images/8cn2lhb015l35opaqerp.jpg http://www.upload.ninifa.ir/images/uwn2j59h2ijndvh2px4w.jpg http://www.upload.ninifa.ir/images/f7zlpydbyw40kwet1xw0.jpg http://www.upload.ninifa.ir/images/9pn81m9ebe...
26 مهر 1390

تولدت مبارک زندگی و نفس مامان و بابا

یک سال گذشت، یک سالی که با بودن تو برای من و بابایی از عسل هم شیرین تر بود و از وجود تو هانی من لحظه لحظه زندگیمون پر از شعف و شادی بود. تو خوشکل من روز به روز بزرگتر می شدی و چیزها تازه یاد می گرفتی و همین بزرگ شدن تو ، و وجود تو باعث می شد که تلاش من و بابایی مهربونت بیشتر و بیشتر بشه تا تو نازنینمون تو زندگی هیچ کم کسری نداشته باشی . پرنسس من، امروز سه روزه از تولدت گذشته ، من و بابایی برات یه تولد کوچولو گرفتیم و خاله های نی نی سایت و دوستای مامانی دعوت شده بودن. و خیلی هاشون هم زحمت کشیده بودن تا در جشن تولد تو و خوشحالی ما شریک ما باشن. از همه شون هم ممنونم. به خصوص مامانی آمنه، مامان ایران، و عمه سوما که راه خیلی دوری رو به خاطر ...
26 مهر 1390

اتفاقات یک سال نفسم ساینا

خوشکلکم ٢٢ مهر سال 89 ساعت 15:30 بعد از 18 ساعت درد زایمان ، سزارین به دنیا اومدی ، فردئیش مرخص شدیم و رفتیم خونه، تا 1 ماه نگران کمبود شیرم بودم. داشتم ولی باز فکر می کردم سیر نمی شی. ولی خدا رو شکر این فقط نگرانی مادرانه بود و تو هر ماه رشد خیلی خوبی داشتی. روزها پشت سر هم می گذشت و تو فرشته کوچولوی من روز به روز بزرگ و بزرگ تر می شدی. گردن گرفتی ، رفتی روی شکم . نشستی، چهار دست و پا رفتی، روی پا ایستادی و روز قبل از تولدت راه افتادی.الان هم 5 تا دندون موش موشی داری. و فردا تولدته ، تولدت مبارک گل من . یکسال گذشت ، و چقدر زود گذشت ، چقدر دنیا با وجود تو شیرین تر و جذاب ترههههههههههههههههههه. خدایااااااااااااااااااااااا ممنونم . ...
25 مهر 1390

زندگی من طاقت مریضیت رو ندارمممممممممممممممممممممممم

سلام دخمل خوشمل و عزیزتر از جانم. این هفته هفته ی خیلی بدی رو گذروندیم 4 شنبه 23/6/90 با بابایی، عمه هات و مادر بزگت تصمیم گرفتیم دل رو بزنیم به دریا و یک هفته بریم شمال و یه گردش حسابی و یه تمدد اعصاب کنیم گلکم. خیلی خوشحال بودم با خودم می گفتم ، دخملکم عاشق آب می برمش کنار دریا تا کلی کیف کنه. ولی ته ته دلم هم رضا به این سفر نبود. این رو به بابایی هم گفتم. خلاصه 4 شنبه من و بابایی 6 روز مرخصی نوشتیم تا 5 شنبه صبح راهی تبریز بشیم و آستارا و گردنه حیران و رشت و .... 5 شنبه ساعت 3 صبح دیدم داری ناله می کنی . بیدار شدم اومدم اتاقت تا مثل همیشه شیرت بدم، بغلت  که کردم ، بدنت خیلییییییییییییییییی داغ بود ، فکر کردم از گرماست ، آخه تو ...
3 مهر 1390
1